۱۳۸۹/۱۰/۸

خداحافظ تا نمی‌دانم کی...

خسته‌ام،
می‌روم چایی بریزم و
 تمام بافته‌هایم را یکی یکی بشکافم،
چه اهمیتی دارد
کشباف،
پایه‌ی ساده و دوبل.
می‌بافم
می‌شکافم
سه چهار پنج...
خسته‌ام،
می‌روم تمام عکس‌هایم را یکی یکی پاک کنم،
چه اهمیت دارد،
کادر،عمق میدان،فوکوس.
یک دو سه ...
چای سرد می‌شود و همه‌ی برنامه‌های تلوزیون ته می‌کشد،
شب به نیمه نمی‌رسد.
می‌بافم
می‌شکافم
پاک می‌کنم
و دخترک داستانم تمام وقت
بی‌صدا ایستاده است  گوشه‌ایی
و نخ‌های شکافته شده‌ی کاموا را گوله می‌کند
خسته ام



خدانگهدار تا نمیدانم کی تا نمیدانم کجا
خدانگهدارتا همیشه تا روز قیامت
خدانگهدار

۸ نظر:

نيلوفر گفت...

خاك تو سر هر كسي كه تو رو اذيت كنه فقط همين.

افرا و پاییز گفت...

شمبل قورتی را پاک نکنی یه وقت :(

ناشناس گفت...

خوب است ، خیلی!

رضا فکری گفت...

چیز جدیدی رخ نداده که انگیزه‌ی یک سلام دوباره باشه؟

Miguel گفت...

بالاخره دیر یا زود باید خداحافظی می کردی...

مهدی گفت...

بعضی وقتها بد نیست خداحافظی کنیم با همه چیز اما یادمان نرود که زود باید دوباره سلام بدهیم .

یازده دقیقه گفت...

کاش برگردی رفیق.....

رضا فکری گفت...

وقتش نشده هنوز؟ همه‌ی حرف‌هات را نگه داشته‌ای برای روز مبادا؟