۱۳۸۹/۲/۲۸

رفقای گرمابه و گلستان

چه خوب که پیدایتان کردم.حالا مدت زیادی نیست که شده ایید رفیق گرمابه و گلستانم.تو و آن هدفون سفید کوچک که از سروکله ام آویزانید و آن دفترچه ی جلد گل گلی ورق کاهی.انگار اگر نباشید چیزی کم است در من. بهانه ها ی خوبی هستید برای زندگی،حتی مواقعی که خیلی کم حوصله ام، از همان مواقعی که در اتاقم می مانم بدون آنکه حتی کوچکترین کاری انجام بدهم.مات می مانم مثلن به میزم یا ورق های کاغذ.
این دفترکاغذ کاهی را هم دوست دارم، بیشتر از کیبوردم.البته کیبورد را هم دوست دارم.حالا که راجع به رفقا می نویسم حیف است از کیبوردم تعریف نکنم.اما صفحه کلید خوب است برای ساعت های جدی بودن.دفتر کاهی خوب است برای لم دادن و لوس شدن.هی ورق می زنی و هرجایش که دلت خواست می نویسی و هرچه دلت خواست می نویسی. با کیبورد نمی شود از این شوخی ها کرد.باید راست و حسینی بیایی و با یک دست خط مشخص بنویسی و تند و تند بگذری.برای همین دفترکاهی را ترجیح می دهم برای ساعت های «ولو»شدگی. شبیه همین عصرهای کش دار که هوا خنک می شود و گاهی خیابان ساکت.شبیه همین عصرهایی که فکر می کنی کاش می توانستی با کسی قدم بزنی توی همین کوچه پس کوچه های خلوت شهرک.خیلی هم راه دوری نه.همین کنارها .فقط راه بروی.لبخند بزنی،به صدای پرنده ها گوش بدهی، حرف های ساده بزنی، مثلن چقدر نمای فلان خانه را دوست داری یا نشانش بدهی بگویی :ببین، من از این کوچه من از این پیاده رو من از این خط عابر پیاده فلان خاطره را دارم.مدرسه ام اینجا بوده، اینجا رانندگی یاد گرفتم.اینجا خوردم زمین.اینجا عاشق شدم.اینجا گریه کردم.
با دوربینم که باشم همه ی این حرف ها را عکس می گیرم. توی همین پیاده رو های خلوت بن بست که راه می روم ،سرهمان چهارراه هایی که گریه کردم یا منتظر کسی بودم. با دوربینم حرف می زنم و به هدفونم گوش می دهم. خودم یک چیزهایی اضافه می کنم این وسط به دیالوگ های یکطرفه ام. کجایش را دیده اید گاهی میخندم.یاد خاطره ایی مثلن می افتم که با بهارک داشتم یا با لیدا.توی همین حیاط و توی همین کوچه ی سربالایی سبز.
رفقای خوبی شده اند این دوربین و آن هدفون. این کیبورد و این شبکه ی نت و آن دفترکاهی.
به فکرم افتاده  آگهی دوست یابی بدهم در فیس بوک.درقطع جیبی.جا بشود توی دلم.همه جا با من باشد.یا دست کم بیشتر جاها.


هیچ نظری موجود نیست: