۱۳۸۹/۵/۳۱

پیامک صبحگاهی یا ساعتی برای دلبری نوشتاری

بیدار می‌شوم از خواب. بین بیدار شدنم و از رختخواب بیرون آمدنم معمولن نیم ساعتی طول می‌کشد.از همان نیم ساعت‌ها که هی وول می‌خوری و هی بالشت را توی بغلت می‌گیری و هی از این دنده به آن دنده می ‌شوی و فکرهای قشنگ قشنگ هی رژه می‌روند توی سرت.انگار کن از واجبات است که صبح به صبح آوار می‌شوند روی سرم،شبیه بختک می‌افتند تخت ذهنم و حالا مگر می‌شود از شرشان خلاص شد؟ دیگر خسته شده ام از این بازی صبحگاهی.ولشان می‌کنم به امان خدا و می‌گذارم بتازند عین اسب اصیل ترکمن.گاهی هم البته،بصورت کاملن اتفاقی،فکر‌های خوبی هم می‌آیند سراغم،در حد حبه‌ی انگور.


بیرون می‌آیم از رختخواب،یکسری مناسک تکراری هست صبح به صبح که باید انجامش بدهی.بی فکر و ماشین وار انجامش می‌دهی.یکسری اما نه.می شود عادت خوشایندی که دوستش داری.که اولین لبخند صبحگاهی را روی لب‌هایت می آورد و مگر چه اشکالی دارد که صبح به صبح وقتی داری صورتت را می‌شویی یا مسواک می‌زنی یا موقع هم زدن چایی شیرین گوشت تیز باشد به زنگ اولین اس ام اس صبحگاهی.از جایت بپری وبا ذوق هر روزه که ازش چیزی هم کم نمی‌شود،بخوانیش و لبخند بزنی و فکر کنی کسی جایی به فکرت هست که اینطور سرصبحی دینگ دینگ...

دردسرتان ندهم که می‌خواستم امروز رفتار غیرکلیشه‌ایی داشته باشم و پیامک را به فارسی بنویسم و زودتر از اینکه چیزی دریافت کنم خودم پیش قدم بشوم برای فرستادن تو بگو «عاشقانه‌ ی صبحگاهی».

صبح ناشتا تمام کتاب های شعر را پخش و پلا کردم دور و برم و هی بگرد و هی بگرد و هی بگرد.یعنی بگو جمله‌ایی در حد و قواره‌ی رابطه‌ی ما دونفر که نه خیانت کار بودیم و نه عاشق و نه فارغ ونه قرار بود سرهمدیگر را تا خرخره کلاه بگذاریم بود؟ نخیرجانم.شعرا برای این نوع رابطه هنوز شعری نسروده اند.یعنی باید یک جای کار بلنگد که چیزی نوشته بشود.در صلح وصفا که عاشقانه نوشته نمی شود.می‌شود؟

دردسرتان ندهم حتی به فکر آن جملات اغواگرانه هم افتادم که جوانک‌ها برای هم می‌فرستند،از همان‌‌ها که می‌گویند زندگی چنین است و چنان است،با ترکیب بندی‌های عجیب که آدم را به فکر می‌اندازد لحظاتی و گاهی اثر هم می‌کند برای دلبری. اما نه، فایده نداشت،بهرحال فرقی هست بین من و آنها لابد که دست و دلم نمی رود برای فرستادن این جور جملات.
هی گشتم و گشتم،صبحانه را هم با همان فکر خوردم، ایمیل هایم راهم با همان فکر خواندم،قهوه ی ساعت یازده صبح را هم...که ای دل غافل ...دیدم نه خوانی آمده و نه خوانی رفته... ساعت دلبری نوشتاری من گذشته بود.
دیدم قلبم دارد بدجور می‌زند دیگر،یک بغض لوس و ننری هم آمده بود سراغم که حرصم می‌داد.همانطور بغض کرده و لوس گوشی تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم...

هیچ نظری موجود نیست: