بعضی راهها توی زندگی جلوی پای آدم قرار میگیره که انگار باید تا ته تهش بری.
هرچقدر هم که بدونی اون آخرها،اون ته تها،چیزی دستتو نمیگیره.برات خوب نیست،بگو اصلن خیر نیست،صلاح نیست،قسمت نیست...اما باید بری.
باید بری که بعد از یک عمر،یک سال،دوسال،ده سال هی برای خودت دو دو تا چهارتا نکنی،هی نگی اگه اونطور میشد چی میشد،اگر میرفتم چی میشد.
هی خودتو سرزنش نکنی،بغض نکنی،قصه نبافی برای دلت،برای دردهات،برای غصههات.
اگه بخواهی ته خطو ببینی باید جنم داشته باشی.زیاد.وگرنه وا دادی،موندی درجا.افتادی از پا.
اینه قصهی زندگی بعضی آدم ها...
هرچقدر هم که بدونی اون آخرها،اون ته تها،چیزی دستتو نمیگیره.برات خوب نیست،بگو اصلن خیر نیست،صلاح نیست،قسمت نیست...اما باید بری.
باید بری که بعد از یک عمر،یک سال،دوسال،ده سال هی برای خودت دو دو تا چهارتا نکنی،هی نگی اگه اونطور میشد چی میشد،اگر میرفتم چی میشد.
هی خودتو سرزنش نکنی،بغض نکنی،قصه نبافی برای دلت،برای دردهات،برای غصههات.
اگه بخواهی ته خطو ببینی باید جنم داشته باشی.زیاد.وگرنه وا دادی،موندی درجا.افتادی از پا.
اینه قصهی زندگی بعضی آدم ها...
۱ نظر:
گاهی فکر می کنم دچار بیماری سه نقطه شدم!
ارسال یک نظر