"نوشین با نوک ناخن هرچه کرد نتوانست اسم مادرش را از روی کیف بتراشد."
درواقع با این جمله است که نویسنده از همان سطرهای آغازین کتاب،مخاطباش را با تنش میان نوشین و مادرش آشنا میکند و کنجکاوش میکند بداند، چرا این دختر سعی دارد اسم مادرش را از روی کیف پاک کند. تا به انتهای داستان هم همین جمله است که بسط مییابد.مادر (مینو)با فرستادن نوشین به کالجی در یکی از شهرهای انگلیس،به نوعی دارد خودش را از شر دخترش خلاص میکند.مادری که فرق چندانی میان نوشین و شوهرش نمیبیند و هردو را با یک چوب میراند:
"سفید و بینمکی عین بابات"
نوشین هنگام رفتن چنداندلتنگ یاشار (نامزدش)نیست. اگرچه علاقهی پرشوری هم از سمت یاشار در داستان دیده نمیشود تا دوریو جدایی نوشین از او دشوار به نظر برسد. درواقع نوشین عمدهی نگرانیاش فریبندگی مادرش است که هرکسی، حتی یاشار را هم میتواند در خود فرو ببرد.
در فصلهای حضورنوشین در لندن،فضای چندفرهنگی کالج و تنوع قومیتها بسیار خوب تصویر شدهاند و همچنینگنگی نوشین در چنین فضایی پرداخت بهاندازهای دارد.دانشجوهای مهاجری که اگرچه مدام از آداب و سنتهای محلی خود حرف میزنند و گهگاه واژههایی با زبان مادری خود ادا میکنند، اما هیچ رفتار خاص قومی و نژادی بیرونزدهای از خودشان بروز نمیدهند و منش یک خردهفرهنگ بیآزار را دارند. نوشین هم البته پس از مدتی که از جاگیرشدنش در خوابگاه کالج میگذرد، همچون باقی دوستان مهاجرش مخالفتی با فرهنگ میزبانشندارد وآن را با رضایت میپذیرد. درحقیقت به نظر میرسدنوشین تنها از مادرشدر گریز نبوده و محدودیتها و تفاوتهایدیگری هم در تاراندن او دخالت داشته است. در داستان اشارههای بسیاری به این تفاوتها میشود:اجباری نبودن حجاب، فاصلهای که مردم در ایستادن صفهای طویل از هم میگیرند، عدم دخالت در زندگی شخصی یکدیگر، مقایسهی میان صف نایتکلاب با صف بانکها در ایران و...نوشین در چنین فضایی همرنگبا بقیه است و اصطکاکی ایجاد نمیکند. ابایی ندارد از اینکه بیحجاب بگردد، با کسی دست بدهد یا روبوسی کند، مشروب بخورد، سیگار بکشد یا در کلابی برقصد.
داستان هرچه بیشتر پیش میرود نوشین از گذشتهی خودش، از مینو، یاشار و پدری کهاغلب مشغول پروانههایش است، فاصلهی بیشتری میگیرد و ازجایی به بعد، دیگر همهی آنها را دور میریزد. مادر آنچنان روی زندگیاش سایه انداخته که از این فاصلهی دور هم او را رها نمیکند.او درنهایتزهرش را میریزد و رشتهی فرسودهی رابطهی میان یاشار و نوشین را پاره میکند و به خودش گره میزند. نوشین حالا دیگر احساس تعلقی به کسی نمیکند، فرو ریخته و همهچیز برایش بود و نبود استو دیگر انگیزهای برای برگشتن و یا حفظ گذشتهاش ندارد.اودر چنین شرایطی است که باکرهگیاش را با مانوئل (همکلاسیاش) از دست میدهد. نویسنده تیر خلاصی به عقبهی سنتی نوشینمیزند و سمبل همهی محدودیتهای پیشین را از میان برمیدارد. نقطهی عطف رمان همانجایی است که نوشین خط کمرنگ خون را از روی رانش میشوید. انگار تمام گذشتهاش را میشوید و از خودش دور میکند.وقتی دیگر کسی انتظارش را نکشد، تردیدی هم وجود ندارد. نوشین درواقع از همان زیر دوش، تصمیمش را برای رفتن به لندن و بازنگشتن به ایران گرفته است.
رضا فکری
آبانماه نود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر