۱۳۹۲/۵/۱۴

تولد سی‌ و هفت سالگی

هی! همه چیز تو مشتمه. زندگی عین موم توی دستهامه.
هه. دروغ گفتم. باور کنید دروغ گفتم. خداییش چیزی تو مشتم نیست. سی و هفت سالم میشه امروز. اوهوم! هر کدوم از شماها یک روزی سی و هفت سالتون بوده و یا بالاخره یک روز سی و هفت سالتون میشه که! شاید چیزی تو مشتم نباشه، به معنای واقعی کلمه وقتی  دستمو مشت می‌کنم فقط مشتمه که تو مشتمه، خلاصه، یعنی اینطوری نباشه که فکر کنید اگر رسیدید به سی و هفت باید همه چیز تمام باشید. نه جان من! من که نیستم. خوش بحال اونهایی که فکر میکنن هستن. اما توی همین مدت، همین سی و هفت تابستونی که دیدم و احتمالا هفت هشتاشو  بلکه بیشترشو یادم نیست چیزهای زیادی دیدم. تقسیم بندیشان نمی‌کنم به خوب‌ها و بدها. نمی‌گویم آدم خوبی هستم خیلی (سعی میکنم باشم) اما بد هم نیستم (باز هم سعی می‌کنم باشم).
تلخی خالی کردن کاسه‌ی آب را پشت سر مسافر را می‌شناسم. لحظه آخر خداحافظی را.
 دل دل برای برگشتن معشوق را حس کرده‌ام لحظه‌ی رفتن‌ها و دیگر نیامدن‌ها را. اشک ریختن‌ها و التماس کردن‌ها را تجربه کرده‌ام بارها (اوه! چه کار دردناکی. و واقعا تحقیر آمیز، میدانم بالاخره امتحانش خواهید کرد هرچقدر هم که من بگویم نکنید تو را به خدا)
 آن ثانیه‌ها که انگشتان از ذوق نوشتن شتاب می‌گیرند روی صفحه کلید را بارها زیسته‌ام. ذوق پروبال گرفتن داستان را و رقص واژگان را می‌شناسم. کیفِ نوشتن پاراگراف آخر... آی نویسنده‌ها شما می‌دانید.
می‌فهمم وقتی کسی چشم‌هایش را بسته و تسبیح را توی دست‌هایش می‌چرخاند و پشت در اتاق عمل تند و تند راه می‌رود یعنی چه، من معجزه‌ی دعا را می‌فهمم. معجزه‌ی عشق را باور دارم.
 حتما خیلی چیزها را تجربه نکرده‌ام، حیوانات را دوست ندارم مثلا، عشق به حیوانات را نمی‌فهمم گویا! دین را سخت می‌فهمم( اما دستکم راحتتر از درک عشق به حیوانات است برایم)، عشق را ساده تجربه می‌کنم، بارها تجربه می‌کنم. انرژی را درک می‌کنم، خدا را شک می‌کنم. کله خر بازی در میاورم، به نظرم بهترین کار دنیا همین است، همین که بروی و نایستی همین که بخندی و نایستی همین که بیافتی و باز نایستی. بروی و با سر بخوری توی دیوار و باز برگردی و از نو...
ترسو هستم اما اهل ایستادن و حفظ همینهایی که دارم نیستم. بیشتر می‌خواهم، ازعشق بیشتر می‌خواهم، از دوست بیشتر می‌خواهم، از واژه‌ها بیشتر می‌خواهم از نور از رنگ از صدا از دنیا، بیشتر می‌خواهم، بیشتر می‌خواهم.
 لذت جوهستم؟ آه باور کنید یک روز یک نفر اینرا به من گفت و بعد راهش را گرفت و رفت ( و البته دیگر برنگشت)
 کاری ندارید جز اینکه برچسب بزنید؟
سی و هفت سالم می‌شود امسال. باکی نیست. شاید هم هست. قمپز درمی‌کنم که نیست، نمی‌دانم اصلا چی هست و چی نیست، یکی دوبار خواستم بفهمم، پیش بینی آینده، در میان ورق‌ها و سیاهی‌های لرت قهوه، اوه! چقدر من ساده‌ام. معلوم است که هیچ کس نمی‌داند. و این خوب است. اینکه ندانی و اینکه انگار افتاده‌ایی وسط یک دریا و مجبوری شنا کنی و شنا کنی و شنا کنی. اگر گاهی سرت را زیر آب کنی و جرات داشته باشی که نفس حبس کنی و چشم‌هایت را باز کنی آنوقت می بینی که دنیا طور دیگری هم میشود که باشد... پس تولدم مبارک.

×یاد آوری می‌کنم که رکورد آخر من در حبس نفس زیر آب تنها و فقط هشت ثانیه بوده.