نگاهی کوتاه به دوسریال تلویزیونی این شبها :
"جراحت"*
"جراحت"*
یادتان میآید سکانس پایانی سریال "پدرسالار" که پدر بالای سفره نشست و همه را نشاند کنار دستش؟ که پدر قائله را ختم به خیر کرد و بچهها دورش دوباره جمع شدند؟ که پدر ستون خانواده بود و راس خیمه و همه چیز دان؟ که همه سرآخر سرسپردند به خواستهاش، آشتی کردند. نشستند سر همان سفره؟
حالا چه اتفاقی افتاده است؟ " بزرگ" سریال " جراحت" چه کم داشته از پدر سالار آن سالها که او هم تکیهگاه بوده و دانای کل خانواده؟ حالا چه شده که او اینطور بی قرار و درمانده تکیه بر دیوار، زانو به بغل گریه میکند؟ چیست که این میان از دست رفته؟ "بزرگ"ی که همه را به سامان رسانده؟ همه چشم به فرمانش داشته اند. که هنوز هم انگار چند خانواده چشم امیدشان به "بزرگ" است، اما نه، چیزی این میان هست که جایگاه آن بت همیشگی را در ذهن بیننده میشکند. این همان نکته ی جالب این سریال است.
این نسلی که حالا قد علم کرده و بی خیال دنیا و اطرافش بیخیال اعتقادات مذهبیاش حتی با یک عقد غیرثبتی تابو شکنی میکند، جلوی خانواده میایستد، خودکشی میکند، عاشق و سرکش است، "بزرگ" را در خودش می کوبد.بزرگ را در درونش میشکند. بزرگ حالا دیگر در کار خودش هم مانده، حالاست که انگار میخواهد از پوستهی همه چیز دانی خودش در بیاید و به فردیت برسد، حالاست که دیگر سررشته کار از دستش در رفته، حالاست که بقیه اعضای خانواده دیگر سرسپرده ی او نیستند و می خواهند "خودشان" باشند، بی حکم و فرمان، بی اذن و اجازه. اینجاست که لایه میشکند، این پوستهها باز می شود،دیگر منجی و پدری در کار نیست، دیگر یک همه چیز دان نمی تواند حکم و دستور دهد و همه بی فکر و اندیشه قبول کنند. اینجا "پدرسالار" دیگر نمی تواند همه را دور یک سفره جمع کند که اگر هم به حکم سیاست گذاری صدا و سیما سکانس پایانیاش را با همه ی آب بندی بخواهند مثل همان سریال ببندند دیگر چیزی در ذهن بیننده عوض نمیشود. دیوارها فرو ریخته، فاصله ها را نمیشود با این آب بندی ها پر کرد که اصلن نمیشود دیگر.
دیگر " پدر همه چیز دان"ی در کار نیست، حکم از جمع به فرد رسیده، این فرد است که باید برای زندگی خودش تصمیم بگیرد. این "بزرگ" است که با همهی بزرگیاش حالا باید سرخم کند،بپذیرد که آن سفره سالهاست جمع شده و این خبر تازه به گوش کارگردانان تلوزیونی رسیده انگار.
سریالهای ایرانی این چند سال سعی زیادی کردند تا شخصیتهای سیاه و سفید را به شخصیت های خاکستری بدل کنند، به همان انسانهایی که ما می بینیم در کنارمان،عاشق ،حسود، بدجنس،بی خیال، عصبانی، در کل یک "انسان" با همه ی ضعفهایش. اینجا هم انسانها با همه ضعفهایشان نشان داده می شوند.
"انسی" هم مهربان هست و هم نیست، هم عاشق است هم نیست، جوری است که باید باشد، کم نمی آورد، حقش را میخواهد حتی اگر از دید خیلیها اشتباه باشد،داد میزند، جلوی روی بقیه میایستد، برای عشقش همه کار میکند، گریه میکند،میشکند،بدجنسی میکند.فارغ از جنسیتش یک انسان است با تمام ضعفهایش با تمام خوبیهایش با تمام هرآنچه باید باشد.
نقش "اکرم" و "امیرحافظ" اما در کل جالب است، نسل جدیدی که میان اینهمه گرفتاری و مصیبت میخواهد برود شمال تا آب وهوایی عوض کند،که سرخواستهاش تا پای جان ایستاده که فحش می دهد و کتک میزند و ابایی از چیزی ندارد،این شاید همان نسلی است که قد علم کرده و کمتر دیده شده است.کمتر نوشته شده است و شاید کمتر اجازه داده شده تا دیده شود.
فارغ از همه چیزهای خوب و بدی که سریال "جراحت" داد من دلیل اینهمه بیسلیقگی را در انتخاب اسامی نمیفهمم درست برخلاف سریال "در مسیر زاینده رود" که آدم کیف میکند از شنیدن آنهمه اسم زیبا و دیدن آنهمه منظرههای بکر و ناب .
حالا از همینجا گریز میزنم به "بهزاد" سریال "در مسیر زاینده رود"* که انگار دوشادوش "بزرگ" در جراحت او هم دارد پوست میاندازد. "بهزاد" کشتیگیری که سالها پیش پهلوان بوده و حالا نیست، ماسکی برصورت دارد توی کوچه و خیابان، با اخمهای بهم پیوستهی مردانه، با ابهت پهلوانی با تسبیح و انگشتر عقیق، کم حرف و مهربان، گوشه گیر و موقر. پهلوانی که تا پا توی چهاردیواری اتاقش میگذارد فرو میریزد،ماسک میشکند.پهلوانی که زنش را طلاق داده،با پسرش اختلاف سلیقه دارد، پهلوانی که میخواهد همه چیز را آرام کند،گرفتاری ها را حل کند، بامتانت حل کند، او سنگ صبور پدر است، سنگ صبور خودش است، او سنگی است که شکاف برداشته. پهلوانی که حالا با نسل جدیدی روبروست که می خواهد از خودش قهرمان بسازد، معروفیت بخرد، هرکاری بکند برای خواسته اش. اما دارد فرو می ریزد.توی گود زورخانه مثل ابر بهار از داغی که دیده اشک میریزد. توی کوچه پس کوچههای خاکی اصفهان کتک میخورد و نمیتواند از خودش دفاع کند. پهلوانی که دیگر پهلوانیاش را حتی برادرش هم وقعی نمیگذارد. اینجاست که باز هم پدرسالاری فرو میشکند، اینجاست که دو برادر " بزرگ در جراحت " و " بهزاد در مسیرزاینده رود" دارند ابهت گذشته را از دست میدهند که دیگراین قرن و این زمانه ،زمانهی شاخ و شانه کشیدن و دستور دادن و یکه تازی نیست.دیگر زمانهی اینکه کسی راس خیمه باشد و بقیه سرسپرده باشند گذشته و این را بزرگ و بهزاد دارند ذره ذره درک می کنند.
آنها با نسل جدید چشم توی چشم میشوند.نسلی که نمیخواهد آرزوهایش را بکُشد که نمی گذارد کسی آرزوهایش را پاره پاره کند. میخواهد بماند.تا پای جانش هم میماند.
"در مسیر زاینده رود" با همه ی کم و کاستی هایش، زیباییهای اصفهان را خوب نشان داده، نماهای شهر اصفهان، نماهای پلها و نقش جهان و مسجدشاه، آدم را سرشوق میآورد، لهجههای اصفهانی خیلی جاها خوب نیست و خیلی جاها هم خوب نشسته، شخصیتهای پیچیده و دوست داشتنی که خاص مردم اصفهان است به خوبی نشان داده شده، اصطلاحات عامیانه بسیار عالی در متن دیالوگ ها آمده .انتخاب اسامی درست و دلنشین است و موسیقی تیتراژ پایانی از همان موسیقیهاست که چند سال دیگر هم اگر گوش بدهی یاد نگاه " ملک منصور" می افتی و یاد داغی که در سینه داشت.
شناسنامه:
جراحت:کارگردان «محمد مهدی عسگرپور» - نویسنده «سعید نعمت الله»
بازیگران: امین تارخ- آتنه فقیه نصیری – ثریا قاسمی – علی عمرانی...
در مسیرزاینده رود: کارگردان «حسن فتحی» - نویسنده «علیرضا نادری»
بازیگران:مهدی سلطانی – حسین محجوب – مسعود رایگان – محمد باقر بیگی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر