۱۳۸۹/۱/۱۱

گفتگو - یک - صبحانه

اعضا خانواده هرکدام با زنگ های مختلف موبایل که از شب قبل کوک کرده اند ساعت شش تا هفت از خواب می پرند. زنگ ساعت بغل دستی من آهنگ عربی است. هر روز صبح ساعت شش با ریتم عربی نیم متر از جایم می پرم و بعد دستم را می گذارم زیر سرم و بغل دستی را می بینم که تند و تند دارد آماده می شود و مثل همیشه اول می پرسد: دیشب خواب چی دیدی؟
و قبل از آنکه من چیزی بگویم تند و تند خوابی را که دیده برایم تعریف می کند. میانه اش دائم دارد غر می زند که نمی خواهد سرکار برود و قبل از اینکه از اتاق بیرون برود جوری نگاهم می کند که یعنی میای با من صبحانه بخوری؟
همانطور خواب آلو با پیژامه صورتی می روم توی آشپزخانه. اعضا خانواده هرکدام تکه کاغذی به دست، یک چشم به تلوزیون و یک چشم به عدد و رقم آن کاغذها که هر روز در صندوق پستی می افتد و باید بابتش جایی لابد پولی بدهند، صبحانه می خورند.
از من می پرسند صبحانه چه می خورم. می گویم : همان نون و پنیر. هر کدام چیزی می گویند که من آخر سر نمی فهمم چیست. بغل دستیم می گوید: خسته نشدی از این نون و پنیر. برادر کوچکش می گوید: شنیدم دیگر نون تنوری نیست توی تهران. آن یکی پنیر فیلادلفیا را می گذارد روی میز و می گوید: از اینها توی ایران هست؟
بغل دستی ام می گوید: سی ساله داری نون و پینر می خوری؟ ها بورینگ* پونه جان.
اخبار تلوزیون راجع به کنسرت لیدd گاگا است و همان بچه فیلی که بهتان گفتم. ها بورینگ این برنامه های تلوزیونشون...توی دلم می گویم ای لیدی گاگا جان مادرت دست ازسراین جماعت بردار...



*How boring

هیچ نظری موجود نیست: