۱۳۸۹/۱/۲۳

تارونگا زوو- امید زندگی تا کجا


«یک دوست برزیلی داشتم که وقتی راجع به فرهنگ کشورش صحبت می شد، می گفت : با اینکه مردم کشور فقیرند اما یک ضرب المثل داریم که می گوید حالا که نمی توانیم چیزی را تغییر بدهیم پس بهتر است خوشحال باشیم. خوشحال زندگی کنیم.



برای همین است که تقویم کشورشان سراسر پراست از اعیاد مذهبی و غیرمذهبی که مردم به هوای آن دور هم جمع بشنود و جشن بگیرند و گل بگویند و گل بشنوند.»

این را بخاطر این می گویم چرا که فکر می کنم « امیدزندگی» رابطه ی مستقیمی با فرهنگ کشورها دارد.


قربانش بروم، در کشور ما که از دهه ی پنجاه زن و مرد پاهایشان را دراز می کنند رو به قبله و منتظر فرشته ی مرگ هستند و همه چیز را با سن و سال می سنجند و اسیر این عددها و رقم ها شدند و هرکاری که می خواهند انجام بدهند اول توی ذهنشان به خودشان یادآوری می کنند که متولد چه سالی هستند و سریع ترمز دستی را می کشند و انجامش نمی دهند و اگر طرف مقابلشان هم بخواهد خلاف این مسیر را طی کند فوری و بدون اتلاف وقت بهش یاد آوری می کنند که « وا با این سن و سال؟؟»... این فرهنگ « مرده پرستی» و « مرگ اندیشی» چسبیده به روح و روانمان و ولمان هم نمی کند. حالا دیگر انگار مد شده که دائم ناله کنیم و خودمان را به هزار بیماری و سرطان و نفرین و طلسم بند کنیم برای خاطر اینکه بگوییم دیگر تا چهل و پنجاه را دوام نمی آوریم.

حتی انگار خجالت می کشیم حالا که سی ساله ایم یا چهل ساله در خلوت خودمان مثلن شصت و پنج سالگیمان را تصور کنیم و تصورمان نه یک آدم تنها و بدبخت گوشه ی خانه ی سالمندان که تصویر یک آدم سرپا و خوشحال باشد که مثلن دست همسرش را گرفته و دارد توی پارک بستنی می خورد یا با نوه هایش پیاده روی می کند...می دانم هیچ کداممان تصور دومی را نداریم...زیر لب دارید می گویید: با اینهمه مشکلات؟

می شناسم کسی را که با همین فرهنگ و با مشکلاتی که شایدبه مخیله هیچ کدامتان نمی رسد در همین کشور زندگی کرده و در هفتاد سالگی سرپاست و امید به زندگیش از من سی و سه ساله خیلی بیشتر است...از خودم خجالت می کشم وقتی به ذوقش برای ادامه زندگی نگاه می کنم...بگذریم.

همه ی این حرف ها و فکر ها و گاهی بغض ها از آن جایی به ذهنم آمدم که در « باغ و حش تارونگا»ی سیدنی، پیرزن ها و پیرمردهایی را دیدم که لنگ لنگان و عصازنان و با ویلچر، به باغ وحش آمده بودند و محو تماشای فیل ها و پلنگ ها و گوریل ها شده بودند.


خودم به شخصه باغ وحش رفتن را خیلی دوست دارم با اینکه اصلن نمی توانم با حیوانات ارتباط برقرار کنم اما انصافن این باغ و حش دیدنی و زیبا بود.

همیشه برایم دیدن بچه هایی که از سرو کول پدر و مادرهایشان بالا و پایین می روند و از ذوق دیدن حیوانات در پوست خود نمی گنجند و از خنده ریسه رفته اند لذت بخش است.اما اینبار دیدن این پیرمردها و پیرزن ها فکر دیگری را در من زنده کرد. چیزی به اسم « امید زندگی» که مدت ها فراموشش کرده بودم...





دوباره بگویم عکس ها ا زخودم؟ یعنی هربار باید همین را بگویم؟

هیچ نظری موجود نیست: