برای همین است که تقویم کشورشان سراسر پراست از اعیاد مذهبی و غیرمذهبی که مردم به هوای آن دور هم جمع بشنود و جشن بگیرند و گل بگویند و گل بشنوند.»
این را بخاطر این می گویم چرا که فکر می کنم « امیدزندگی» رابطه ی مستقیمی با فرهنگ کشورها دارد.
قربانش بروم، در کشور ما که از دهه ی پنجاه زن و مرد پاهایشان را دراز می کنند رو به قبله و منتظر فرشته ی مرگ هستند و همه چیز را با سن و سال می سنجند و اسیر این عددها و رقم ها شدند و هرکاری که می خواهند انجام بدهند اول توی ذهنشان به خودشان یادآوری می کنند که متولد چه سالی هستند و سریع ترمز دستی را می کشند و انجامش نمی دهند و اگر طرف مقابلشان هم بخواهد خلاف این مسیر را طی کند فوری و بدون اتلاف وقت بهش یاد آوری می کنند که « وا با این سن و سال؟؟»... این فرهنگ « مرده پرستی» و « مرگ اندیشی» چسبیده به روح و روانمان و ولمان هم نمی کند. حالا دیگر انگار مد شده که دائم ناله کنیم و خودمان را به هزار بیماری و سرطان و نفرین و طلسم بند کنیم برای خاطر اینکه بگوییم دیگر تا چهل و پنجاه را دوام نمی آوریم.
حتی انگار خجالت می کشیم حالا که سی ساله ایم یا چهل ساله در خلوت خودمان مثلن شصت و پنج سالگیمان را تصور کنیم و تصورمان نه یک آدم تنها و بدبخت گوشه ی خانه ی سالمندان که تصویر یک آدم سرپا و خوشحال باشد که مثلن دست همسرش را گرفته و دارد توی پارک بستنی می خورد یا با نوه هایش پیاده روی می کند...می دانم هیچ کداممان تصور دومی را نداریم...زیر لب دارید می گویید: با اینهمه مشکلات؟
می شناسم کسی را که با همین فرهنگ و با مشکلاتی که شایدبه مخیله هیچ کدامتان نمی رسد در همین کشور زندگی کرده و در هفتاد سالگی سرپاست و امید به زندگیش از من سی و سه ساله خیلی بیشتر است...از خودم خجالت می کشم وقتی به ذوقش برای ادامه زندگی نگاه می کنم...بگذریم.
همه ی این حرف ها و فکر ها و گاهی بغض ها از آن جایی به ذهنم آمدم که در « باغ و حش تارونگا»ی سیدنی، پیرزن ها و پیرمردهایی را دیدم که لنگ لنگان و عصازنان و با ویلچر، به باغ وحش آمده بودند و محو تماشای فیل ها و پلنگ ها و گوریل ها شده بودند.
خودم به شخصه باغ وحش رفتن را خیلی دوست دارم با اینکه اصلن نمی توانم با حیوانات ارتباط برقرار کنم اما انصافن این باغ و حش دیدنی و زیبا بود.
همیشه برایم دیدن بچه هایی که از سرو کول پدر و مادرهایشان بالا و پایین می روند و از ذوق دیدن حیوانات در پوست خود نمی گنجند و از خنده ریسه رفته اند لذت بخش است.اما اینبار دیدن این پیرمردها و پیرزن ها فکر دیگری را در من زنده کرد. چیزی به اسم « امید زندگی» که مدت ها فراموشش کرده بودم...
دوباره بگویم عکس ها ا زخودم؟ یعنی هربار باید همین را بگویم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر