۱۳۸۹/۱/۲۴

...

تعطیلات مدارس است و شهر مملو از بچه مدرسه ایی ها .
گوشه ی کافه ایی می بینی اشان که جمع شده اندو برای دوستشان تولد گرفته اند. گوشه ی دیگر در صف سینما ایستاده اند و پاپ کورن به دست منتظرند تا فیلم آلیس را ببینند یا لست سانگ1 ... دخترهای جوان و تازه بالغ، با پوست های صاف و سینه های تازه جوانه زده، شلوارک پوش و خوش خنده، توی مغازه ها راه می روند و سربه سر هم می گذارند، لباس ها را از روی رگال برمی دارند، جلوی آینه می ایستند، چین دامنی یا پلیسه ی کتی را روی بدنشان می خوابانند و به خودشان نگاه می کنند، دوستانشان نظر می دهند، غش غش می خندند و لباس را گذاشته نگذاشته سرجایش از مغازه می دوند بیرون...پسرک های نوبالغ دست های لاغر و استخوانیشان را می اندازند دور کمر دخترها و با هم بستنی لیس می زنند.و توی گوش هم پچ پچ می کنند...
این پسرک سبز پوش اما، تنها و ساکت کنار ساحل مَنلی2 ایستاده بود. از کنارش که رد شدم  فکر کردم مگر کناره ی ساحل هم می شود ماهی گرفت؟ چهل دقیقه ایی شد تا رفتم ساحل را دور زدم و برگشتم و نشستم نزدیکش، همانطور ایستاده بود و با دقت به چوب ماهیگیریش خیره شده بود...آخر سر ماهی لغزانی  گیر کرده بر قلاب، در حالی که پولک هایش زیر نور خورشید برق برق می زد سر از آب در آورد، من انگار بیشتر خوشحال شده بودم تا پسرک، پسرک اما خونسرد به ماهی که تاب می خورد از نخ نگاهی انداخت، با احتیاط دهن ماهی را از قلاب باز کرد،نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه انداختش توی آب و بعد باز با همان دقت و سکوت قبل،ایستاده دوباره کناره ی آب، کرم دیگری به قلابش چسباند و نخ را انداخت توی دریا.

1-Last Song
2-Manly beach

عکس از خودم

هیچ نظری موجود نیست: