آفتاب تازه درآمده بود. بعد از یک شب بارانی و خنک. پنجره ها را باز کرده بودند و پرده ها را کنار کشیده بودند. نور خورشید قد کشیده بود تا پایه ی تخت. روی ملحفه های چروک شده و درهم،سایه روشن شده بود تا روی پاتختی،نرسیده بود اما به قاب عکسشان.
مرد دکمه لباس هایش را جا به جا بسته بود.
زن روی تخت نشسته بود و نگاهش می کرد. به خنده گفت:
- حواست کجاست؟
و با دست اشاره کرد به پیرهن مرد که حالا کج روی تنش خوابیده بود.مرد دکمه ها را آرام باز کرد و گفت:
- یک جای دور
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر