۱۳۸۹/۲/۱۱

نگاهش نمی کند


آفتاب تازه درآمده بود. بعد از یک شب بارانی و خنک. پنجره ها را باز کرده بودند و پرده ها را کنار کشیده بودند. نور خورشید قد کشیده بود تا پایه ی تخت. روی ملحفه های چروک شده و درهم،سایه روشن شده بود تا روی پاتختی،نرسیده بود اما به قاب عکسشان.


مرد دکمه لباس هایش را جا به جا بسته بود.


زن روی تخت نشسته بود و نگاهش می کرد. به خنده گفت:


- حواست کجاست؟


و با دست اشاره کرد به پیرهن مرد که حالا کج روی تنش خوابیده بود.مرد دکمه ها را آرام باز کرد و گفت:


- یک جای دور


...





هیچ نظری موجود نیست: