سایت «والس» چهل داستان کوتاه را به مناسبت شب یلدا تقدیم خوانندگانش کرده است.
داستان «صبحانه در پارکینگ» هم داستان کوتاهی از من است که در این مجموعه قرار دارد.
«یعنی ترسیده بودم؟ از آن موقعی که میکاییل موقع گل کاری توی حیاط آن مجسمهی مومی را پیدا کرد اوضاع انگار به هم ریخت.
داد و هوار کشیده بود و مثل جن زدهها پریده بود بیرون. من و بیژن توی آتلیه داشتیم عکسها را روتوش میکردیم که صدایش را شنیدیم. علی زودتر از همه پریده بود بیرون و تورج از پنجره خانهاش آویزان شده بود تا ببیند چه شده.
علی میکاییل را با هزار زور و زحمت آورد آن هم موقعی که بیژن داشت پارچهی کثیفی را که دور چیزی شبیه یک مجسمه پیچیده بودند باز میکرد. میکاییل تا بیژن را دید خواست دوباره برگردد که علی بازویش را محکم گرفت و نگهش داشت. میکاییل دست روی دست میزد و با گریه و زاری فقط میخواست برگردد خانه. دیگر حوصلهام داشت سر میرفت که تقریبا سرش داد زدم:
- این مسخرهبازیها چیه میکاییل؟ بگو چی شده و خلاص...»
داستان «صبحانه در پارکینگ» هم داستان کوتاهی از من است که در این مجموعه قرار دارد.
«یعنی ترسیده بودم؟ از آن موقعی که میکاییل موقع گل کاری توی حیاط آن مجسمهی مومی را پیدا کرد اوضاع انگار به هم ریخت.
داد و هوار کشیده بود و مثل جن زدهها پریده بود بیرون. من و بیژن توی آتلیه داشتیم عکسها را روتوش میکردیم که صدایش را شنیدیم. علی زودتر از همه پریده بود بیرون و تورج از پنجره خانهاش آویزان شده بود تا ببیند چه شده.
علی میکاییل را با هزار زور و زحمت آورد آن هم موقعی که بیژن داشت پارچهی کثیفی را که دور چیزی شبیه یک مجسمه پیچیده بودند باز میکرد. میکاییل تا بیژن را دید خواست دوباره برگردد که علی بازویش را محکم گرفت و نگهش داشت. میکاییل دست روی دست میزد و با گریه و زاری فقط میخواست برگردد خانه. دیگر حوصلهام داشت سر میرفت که تقریبا سرش داد زدم:
- این مسخرهبازیها چیه میکاییل؟ بگو چی شده و خلاص...»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر