۱۳۸۹/۲/۱۶

دفترچه خاطرات

...زیاد راه رفتم.زیاد موسیقی گوش دادم امروز. زیاد دویدم.از زیر کارهای مختلف در رفتم.از زیر کارهای جدی. عکست را دیروز گذاشتم توی کمد.دیدنش هیچ چیز خاصی در وجودم ایجاد نکرد.بیشتر احساس بی احساسی کردم.یک جور دور بودن.یک جور حس بد. لباس هایت را ریختم دور. یعنی همانطور که داشتم کمد را تمیز می کردم و مثلن شندره های پاره پوره را می ریختم توی کیسه، لباس هایت هم قاطی شد. بعد که کیسه زباله را بردم توی حیاط تا خاک های اضافی گلدان را جارو کنم و توی کیسه بریزم چند تا کرم هم قاطی لباس هایت شد.کرم ها را به احترام نوستالژِی کودکی نکشتم.شاید هم به احترام کرم بودنشان.آخر خیلی است که کرم گلدان باشی فقط و نه باغچه. ریختم توی همان کیسه ای که لباس هایت را ریخته بودم توش.فکر کردم کرم ها بالاخره راه خودشان را پیدا می کنند.آنقدرها هم کاری به کار من نداشتند فقط تا صدای جارو را می شنیدند که طرفشان می آمد تند و سریع گرد می شدند.ترسیده بودند انگار.خاک گلدان ها را عوض کردم و جابه جایشان کردم. یکی اشان انگار بچه زن بابا باشد کج و کوله شده بود منهم زیاد محلش نگذاشتم. اما به آن یکی که نمی دانم اسمش چیست و تا موقعی که تو بهش آب می دادی خوب گل می کرد بیشتر رسیدم .گلدانش بزرگتر شد و کرم هایش هم رفت قاطی لباس هایت.خاک روی کمدها و تلویزیون و میزها را گرفتم.بعد اسفند دود کردم.دودش را چرخاندم دور تخت خوابم. فنگ شویی اینطور می گوید.حالا اگر دقیق هم این را نگوید یک چیزی توی همین مایه ها می گوید.آنقدر دود در خانه راه انداختم که بعدش مجبور شدم تمام پنجره ها را باز کنم، آخر می دانی جریان هوا که راه بیفتد این انرژی های منفی هم می رود پی کارشان...

هیچ نظری موجود نیست: