یه موقع هایی فکر می کردم میشه بعضی چیزهارو به اراده خودت تغییر بدی، انجام بدی یا جلوی یه اتفاقی را بگیری یا کاری را که دوست نداری انجام ندی لااقل . یه چیزی تو مایه های خواستن توانستن است و از این حرف ها.ببخشید از این خزعبلات. به عقیده من. فکر می کردم اگه اراده کنی مثلن فلان چیز انجام میشه یا نمیشه. حالا هرچی بیشتر می گذره به تعداد اتفاق هایی که می افته و من هیچ کاری، دقیقن «هیچ» کاری نمی تونم راجع بهشون انجام بدم اضافه میشه. عزیزت جلوی چشمت داره ذره ذره آب میشه و تو فقط نظاره گری ! دوست هات مریض می شن ، غصه می خورن، دارن نابود میشن ، تو نظاره گری! می ری نمایشگاه کتاب و با حسرت به غرفه اون ناشری که قرار بوده کتاب تورو روی سکوش بزاره و حالا نذاشته چون مجوز بهش ندادن نگاه می کنی و باز نظاره گری. کتابه داره خاک می خوره و معلوم نیست تو حتی سال دیگه دوست داشته باشی که اون کتاب در بیاد یا نه، فقط نظاره گری. داری توی همون نمایشگاه نکبتی با یه آشنا خوش و بش می کنی که حس می کنی یه چیزی یه جایی ایراد داره، بدنت و دست هات زودتر از مغزت به کار می افتن و می بینی داری یه غول پیکر کثافت را از خودت دور می کنی. آره تو نظاره گری. شب خوابیدی و صبح بلند میشی می بینی 5 نفر که برای مادرهاشون برای همسرهاشون برای پدرهاشون عزیز بودن سروته آویزون شدن. مُردن. تو نظاره گری!
نظاره گری لعنتی و هیچ کاری نمی تونی بکنی.هیچ کار.
یه جورهایی خنثی شدم. بی خیال نشدم اما. هنوز یه چیزی ته ذهنم وول وول می خوره گاهی اما کاریش ندارم. تفریح شده برام با آرزوهام بازی کردن و بعد رفتن اون آرزوها نوک قله قاف. گاهی شب ها فکر می کنم خب من چه آرزویی دارم واقعن؟ بعد که یکهو یه صفحه ی خالی و خاکستری میاد جلوی روم خنده ام می گیره. بعد فکر می کنم خب حالا به چی فکر کنم تا خوابم ببره؟ به روبه روم خیره می شم به کتابخونه ام. شانه ام را همون خوابیدنکی بالا می اندازم. به پهلو می خوابم. پلک می زنم. هدفونم را می گذارم و فکر می کنم این گوگوش در به در چقدر از صبح تاحالا توی گوش من خونده، می گم بابا بیکاری، «گریه کنی یا نکنی... حرف بزنی یا نزی» بزن دیگه لعنتی.گوشی را پرت می کنم وسط اتاق.
به خودم می گم به بچه گی هات فکر کن به دوران دانشگات به مسافرت هات.فایده نداره دخل حافظه بلند مدت را خیلی وقته آوردم. بعد یکهو یه لشگر یه سیاهی لشگر فکر معذب و ناجور و قروقاطی سرازیر می شه تو کله ام. میخوام بلند شم برم کتاب بخونم نمی زارن. می خوام برم پای کامپیوتر یکی را پیدا کنم لااقل باهاش چت کنم نصفه شبی نمی زارن. می خوام به چیزهای خوب فکر کنم اصلن پیدا نمی کنم. خلاصه سیاهی لشگره میاد و میاد و میاد. هوش از سرم می بره و فکر می کنم تخیلم توی چیزهای مزخرف و بد چقدر قویه یعنی اگه توی داستان هام هم می تونستم اینقدر دقیق مو را از ماست بکشم بیرون که ای ولله داشت. فکرها میاد و می یاد و به گریه ام می اندازه، می آید و حرصم میده.میاد و تا اون جایی که می تونه منو می چزونه. یکهو فکر می کنم چرا به این چیزها فکر می کنم؟ بعد با بدبختی از جام بلند میشم. می رم رو به روی میزآرایش،همونطور کورمال کورمال، دست می کشم و می دونم که کجا گذاشتمش. به خودم میگم ای خاک برسرت، اینهمه دوره ی یوگا و تنفس و مثبت اندیشی و فنگ شویی و کوفت و درد و زهرمار را گذروندی حالا باز یه قرص ریزه میزه ی سفید مفید که هیچ شکل و شمایل غلط اندازی هم نداره داره گولت می زنه. می اندازمش کف دستم، باز نگاش می کنم( ایراد نظرگاهی نگیرین.چراغ روشنه حالا) نخیر، یعنی یه قرص می تونه اینقدر وسوسه انگیز باشه؟ به خودم توی آینه نگاه می کنم و میگم همین یه شبه دیگه! و به « یک شب » های متمادی گذشته فکر می کنم.وفکر می کنم حتی نمی تونم برای خوابیدن خودم هم کاری بکنم.
چه رخوت خوبی داره این قرص کوچک...
نظاره گری لعنتی و هیچ کاری نمی تونی بکنی.هیچ کار.
یه جورهایی خنثی شدم. بی خیال نشدم اما. هنوز یه چیزی ته ذهنم وول وول می خوره گاهی اما کاریش ندارم. تفریح شده برام با آرزوهام بازی کردن و بعد رفتن اون آرزوها نوک قله قاف. گاهی شب ها فکر می کنم خب من چه آرزویی دارم واقعن؟ بعد که یکهو یه صفحه ی خالی و خاکستری میاد جلوی روم خنده ام می گیره. بعد فکر می کنم خب حالا به چی فکر کنم تا خوابم ببره؟ به روبه روم خیره می شم به کتابخونه ام. شانه ام را همون خوابیدنکی بالا می اندازم. به پهلو می خوابم. پلک می زنم. هدفونم را می گذارم و فکر می کنم این گوگوش در به در چقدر از صبح تاحالا توی گوش من خونده، می گم بابا بیکاری، «گریه کنی یا نکنی... حرف بزنی یا نزی» بزن دیگه لعنتی.گوشی را پرت می کنم وسط اتاق.
به خودم می گم به بچه گی هات فکر کن به دوران دانشگات به مسافرت هات.فایده نداره دخل حافظه بلند مدت را خیلی وقته آوردم. بعد یکهو یه لشگر یه سیاهی لشگر فکر معذب و ناجور و قروقاطی سرازیر می شه تو کله ام. میخوام بلند شم برم کتاب بخونم نمی زارن. می خوام برم پای کامپیوتر یکی را پیدا کنم لااقل باهاش چت کنم نصفه شبی نمی زارن. می خوام به چیزهای خوب فکر کنم اصلن پیدا نمی کنم. خلاصه سیاهی لشگره میاد و میاد و میاد. هوش از سرم می بره و فکر می کنم تخیلم توی چیزهای مزخرف و بد چقدر قویه یعنی اگه توی داستان هام هم می تونستم اینقدر دقیق مو را از ماست بکشم بیرون که ای ولله داشت. فکرها میاد و می یاد و به گریه ام می اندازه، می آید و حرصم میده.میاد و تا اون جایی که می تونه منو می چزونه. یکهو فکر می کنم چرا به این چیزها فکر می کنم؟ بعد با بدبختی از جام بلند میشم. می رم رو به روی میزآرایش،همونطور کورمال کورمال، دست می کشم و می دونم که کجا گذاشتمش. به خودم میگم ای خاک برسرت، اینهمه دوره ی یوگا و تنفس و مثبت اندیشی و فنگ شویی و کوفت و درد و زهرمار را گذروندی حالا باز یه قرص ریزه میزه ی سفید مفید که هیچ شکل و شمایل غلط اندازی هم نداره داره گولت می زنه. می اندازمش کف دستم، باز نگاش می کنم( ایراد نظرگاهی نگیرین.چراغ روشنه حالا) نخیر، یعنی یه قرص می تونه اینقدر وسوسه انگیز باشه؟ به خودم توی آینه نگاه می کنم و میگم همین یه شبه دیگه! و به « یک شب » های متمادی گذشته فکر می کنم.وفکر می کنم حتی نمی تونم برای خوابیدن خودم هم کاری بکنم.
چه رخوت خوبی داره این قرص کوچک...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر