۱۳۸۹/۸/۹

کاش می‌توانستم خودم را به دورترین ستاره سنجاق کنم

پشت پنجره می‌روم و به آسمان خیره می‌شوم،


فکر می‌کنم کاش می‌توانستم دستم را دراز کنم تا پوست شب را لمس کنم،اینطور که خنک است،اینطور که باد می‌آید،بوی باران می‌آورد.

پشت این کوه‌ها،پشت دماوند،دارد باران می‌بارد.گفته‌اند برف هم شاید.به نوک کوه‌ها که نگاه کنی سفیدی کمرنگی می‌بینی،زمستان در پیش است و این پاییز،تلخترین که نه،خالی‌ترین پاییزی است که دارد برایم می‌گذرد.

سردم می‌شود،پاهایم یخ می‌زند،حس می کنم روی یخ دارم راه می‌روم.سرما تیر می‌کشد لابه لای انگشت‌هایم.روی یخ که راه بروی از لحظه‌ی بعدت خبر نداری.ایستاده‌ایی هنوز یا افتاده‌ایی؟ درست مثل زندگی.شبیه همین پاییز خِنگِ سوت و کور.

پشت پنجره می‌ایستم و فکر می‌کنم کاش می‌توانستم خودم را به دورترین ستاره سنجاق کنم و دور شوم از این حس گنگ غریب که آزارم می‌دهد شب و روز.فکر می‌کنم کاش می‌توانستم دور شوم از آدم‌ها از آدم‌ها.

پشت پنجره می‌ایستم و می بینم که اینجا ایستاده‌ام.دور از ستاره و آسمان.

کاش می‌توانستم ...

پاییز
در خاک

۱ نظر:

افرا و پاییز گفت...

اگر کمی صبر کنی آفتاب می شه و می تونی توش بشینی و بی خیال ستاره ها بشی.
می دونم گرمای آفتاب را خیلی دوست داری.