سرصبحی نیمه خواب و بیدارچشمهامو وا میکنم و نگاه میکنم به نورضعیفی که هر صبح از لابهلای پرده ها میزنه بیرون،معمولن میتونم از روی اون نور کمرنگ پیش بینی کنم که هوا ابریه یا خورشیدی،امروز که دیدم نور خاکستری رنگی اتاق را تاریک کرده با ذوق از جام پریدم و پردههارو کشیدم،دیدم انگار یک حریر نرم سفید انداختن روی تن خیابون.صدای چک چک بارون که این چند روزه قطع نشده از روی شیرونی به گوش میرسه و من هرشب دارم با همین لالایی میخوابم و صبحها با صدای خوش گنجیشکهایی که نمیدونم چند وقتی کجا بودن بیدار میشم.اهل تهران باشی و این بارون سر ذوقت نیاره؟ اهل این شهر دود زدهی بیبارون باشی و بعد با دیدن این مه نخوای بری زیر بارون قدم بزنی؟
حالا دارم فکرمیکنم توی این هوا چه چیزی از همه بیشتر میچسبه؟پیاده روی؟ عکاسی؟نوشتن یا خوندن؟سعی میکنم به این فکر نکنم که مامان داره الان یه لیست خرید مینویسه که بده دستم تا برم براش خرید کنم و حسابی ذوقم کور بشه.خودمو یعنی مشغول کردم به نوشتن و مثلن الان خیلی کار دارم اما امروز از اون روزهای تنبلی خوش خوشکی است که اصلن هم عذاب وجدان نمیگیرم از اینکه هیچ کاری نکنم...
حالا دارم فکرمیکنم توی این هوا چه چیزی از همه بیشتر میچسبه؟پیاده روی؟ عکاسی؟نوشتن یا خوندن؟سعی میکنم به این فکر نکنم که مامان داره الان یه لیست خرید مینویسه که بده دستم تا برم براش خرید کنم و حسابی ذوقم کور بشه.خودمو یعنی مشغول کردم به نوشتن و مثلن الان خیلی کار دارم اما امروز از اون روزهای تنبلی خوش خوشکی است که اصلن هم عذاب وجدان نمیگیرم از اینکه هیچ کاری نکنم...
۲ نظر:
همینه که پاییز را دوست دارم دیگه...همیشه با بارون هاش غافلگیر می شیم.
بی شک امروز زیبایی بود که آدم را احاطه کرده بود. آن عذاب وجدان را نگو که کار هر روز و هر شب من است.
ارسال یک نظر