۱۳۸۹/۸/۲۸

زهوار در رفته

وقتی زهوار یه چیزایی در بره دیگه مشکل بشه باور کرد که همه چیز برگرده سرجای اولش.خسته شدم از این نکبتی که از سرو کول همه چیز داره بالا میره و من شبیه یه نظاره‌گری هستم که انگار هیچ کاری از دستش برنمیاد.خسته شدم از اینکه یکی یکی تمام تصوراتم تمام رویاهام تمام انرژی ام داره از دست‌هام پرمیزنه و میره بالا و بالاتر و بعد پودر میشه.اره،همه چیز داره پودر میشه و انگار از اول همینطور بوده و تو خبر نداشتی،خبر نداشتم که دنیا اینطوریه،توی رویای خودم بودم،همون دخترک صورتی پوش که توی کوچه لی لی بازی می‌کرد و دنیا براش همون چهارخونه‌های لی لی بود وپری مهربون داستان‌های سیندرلا...اما نه،همه چی داره ذره ذره خراب میشه،یه ابتذال ناجور، یه سمفونی هماهنگ در جهت نابودی،اره،وقتی زهوار یه چیزایی در بره دیگه مشکل بشه باور کرد که همه چیز برگرده سرجای اولش و من خسته تر از این حرف‌هام که بخوام حداقل کثافتی که دور و برم را گرفته تمیز کنم.

۳ نظر:

lolo گفت...

ey vay ey vay

رضا فکری گفت...

این گُه گرفتگی را همه یک‌جورهایی داریم دور و برمان می‌بینیم. برای همین هم هست که دلداری نداریم به‌هم بدهیم و مثلن بگوییم "غصه نخور، درست میشه" می‌دانیم دروغ است می‌دانیم نمی‌شود. اقلن به این زودی‌ها نه.
اما شاید همین درد مشترک خودش بتواند ماها را به هم نزدیک ‌کند. گمانم همین که بدانی تو تنها توی لجن غلت نمی‌زنی خودش خوب است و مایه آرامش.

ali گفت...

این را من میگویم ریپ زدن احساس. دلیلش شاید شل شدن پیچ یکی از آنتنهای احساسهایمان باشد یا خوب کار کردنش!؟ بهترین چیز در این مواقع "خنده" است. تو تنها نیستی.