۱۳۹۱/۶/۱۱

داستان کوتاه «تقدیم به»...از مجموعه در دست انتشار

توی راه... نه نه توی راه نبود. جایی نمی رفت، انگار برگشته بود، کامپیوتر را روشن کرده و چایی ریخته بود و نشسته بود روی تخت و با گوشی موبایلش بازی کرده بود.


گفته بود :«دوستت دارم»

پسر چیزی نگفته، حرف را عوض کرده بود.

پسر که حرف را عوض می‌کرد، به چیزی که اعتنا نمی‌کرد، یعنی بگذریم از این حرف‌ها. حالا داشت فکر می‌کرد کی بوده آنروز؟ کی و کجا که گفته بوده یا نه اصلا؟ شاید پسر جواب داده بوده یا نه؟

ریز و سفید روی زبان و بعد ته حلق. کم کم که فرو می‌رفت در سلول‌های تنش خیالی خام و گنگ برش می‌داشت. فکر می‌کرد می‌تواند احساساتش را بی هیچ واهمه‌ایی بگوید. فردایش اما احساس پشیمانی نمیکرد. چیزی محو بخاطرش می‌ماند. بخاطرش می‌آمد چیزی گفته که در حالت بیداری شاید نمی‌گفته. از این جسارتش خشنود می‌شد. می‌خندید. اما چه فایده؟

گفته بود:«دوستت دارم»

بی اندکی تامل، انگار که احساساتش از جایی دور از دسترس از جایی کهنه و خاک گرفته به رقص در می آمدند، پاورچین پاورچین و بعد تند و تند و تندتر و انگار غلیان می کردند در وجودش. در ذهنش، نوک زبانش و انگار نمی توانست که نگوید دوستش دارد.

آن چشمان درشت قهوه‌ایی، آن چانه ی برجسته و آن نگاه، نگاه را که دور می شد از او. که انگار از اصل و ابتدا با او نبوده.

دختر هرچند جسارتش زیاد شده بود و گفته بودآنچه را که پیش از آن نمی گفت، حالا انگار کن به شرم و حیا و یا نه اصلا به اقتضای زمانه و اینکه می دانست نباید گفت، اما ناخوداگاهش جلوه گر می شد همان موقع که آن ریز سفید غل می خورد کف دهانش.

موج موج و دسته دسته آدمهای ترسوی واخورده عقب می رفتند و دخترکان شاد موبافته ی پیراهن قرمز جلو می آمدند و میگفتند که دوستش دارند.

پسر اما انگار شنیده نشنیده بحث را عوض می کرد و ازصاحبخانه اش می گفت و از اجاره سرماه و ازکارهای نیمه کاره.پسر بعد سکوت میکرد.هرچند نگاهش مهربان بود و دختر فکر میکرد که نگاهش خیلی مهربان است.

دوستت دارم گفته بود و بعد حض کرده بود. دستها را پشت سر قلاب کرده بود و مات مانده به صفحه ی مونیتور. پسر قلبی فرستاده بود و بعد گفته بود که دیروز چرخ ماشینش پنجر شده و سرماخورده و گفته بود و گفته بود. دختر خوانده و نخوانده می دانست که فردا چیزی یادش نخواهد آمد. به انگلیسی گفته بود آی میس یو و پسر گفته بود می توو. انگار که انگلیسی زبان نیست و مفهوم ندارد و انگار چون غریب و بیگانه است جاری شدنش بر زبان راحتتر است و بعد سکوت.

روزها همینطور میگذشت، پسر اجاره خانه را میداد و چرخ پنچر شده ماشین را عوض می کرد، قرص سرماخوردگی میخورد، مهمانی می رفت و عکس می گرفت...

دختر؟ نمیدانم – یادش نمیاید- دختر چه میکرد. فقط می دانست که دوستش دارد آن چشمان درشت قهوه ایی را و آن گونه های استخوانی و چانه برجسته و آن ته ریش همیشگی را...























۱ نظر:

ناشناس گفت...

چرا آدم را به گریه وا می داری؟نیلوفر