اتوبان حکیم به سمت غرب، همانجایی که از زیر برج میلاد رد
میشوی. همانجا که انگار برج لنگر میاندازد توی بزرگراه. همان سایهی عظیم و غولآسا
که انگار نفست را میگیرد.
زمستان است. تنگ هم چسبیدهاند توی تاکسی و سرشان را طوری
کج کردهاند که بتوانند از شیشهی بخارگرفتهی پنجره تاکسی، برج را ببینند. قوس
خروجی اتوبان تنهایشان را به هم میچسباند، دستهایشان چفت میشود بیشتر. دختر سر
را میگذارد روی شانهی پسر. سفید و قرمزِ چراغانیِ برج کش میآید روی بخار شیشه.
پسر میگوید: این صحنه مال من است. من این را مینویسم. دختر ریز میخندد و هوای
دم کردهی اتاقک تاکسی را نفس میکشد...
ماهها و سالها گذشته است. دختر هر وقت از زیر برج رد میشود
یاد حرف پسر میافتد. نوشته است یا نه؟ نمیداند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر