ساعت یک صبح است.باران از روی شیروانی خانه چکه می کند روی موزاییک های حیاط و کامیونی دارد بار آهن خالی می کند درست پشت اتاق من.
روی تختم نشسته ام و کتاب «ذوب شده» از «عباس معروفی» را تازه تمام کرده ام. مبهوت و چهارزانو نشسته ام و نمی دانم کیستم وکجام؟ نمی دانم ...
روی تختم نشسته ام و کتاب «ذوب شده» از «عباس معروفی» را تازه تمام کرده ام. مبهوت و چهارزانو نشسته ام و نمی دانم کیستم وکجام؟ نمی دانم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر