مرجان گفت:
عدم شناخت باعث جذابیت عشق می شود. ما بقی عادت است.
باید واژه ی « عشق» را سرکلاس تعریف می کردیم.
وحید نوشته بود انسان ها با چیزهای مختلف خود را « گول » می زنند. بعضی ها با کتاب، بعضی ها با نوشتن، بعضی ها با مذهب، بعضی ها با عشق. عشق برای وحید یک « گول » خوردگی بود یا « گول» زدگی. کل زندگی این بود که با یک « گولی» سرخودمان را گرم کنیم.
مریم انگار داشت عاشقی می کرد که آنطور سرخوشانه عشق را تعریف کرده بود، سرو ته آویزان از سقف آسمان.
برای بعضی ها عشق و ارتباط دو جنس با هم شروع می شد و بعد به گند کشیده می شد. خوب است همه می دانیم همه ی ارتباط ها یک روزی به گند کشیده می شود و باز اصرار داریم راهی را با کسی شروع کنیم. این نیمه ی گمشده چیست که اینطور مثل تیغ ماهی گیر کرده است توی گلوی همه؟ نه بیرون می آید و نه پایین می رود. می خواهیمش و نمی خواهمیش. داشتنش دردسر است و نداشتنش دلتنگی. نمی دانم.
عشق برای خیلی ها چیزی گنگ و دور بود. از دست رفته. خاطره ایی عمیق در دل و جان. آن چیزی که دیگر یافت نمی شد.
برای خیلی های دیگر عشق تنها تغییرات هورمونی است. اگر اینطور باشد درخشش چشم ها و لرزیدن دست ها هم همانطور فیزیولوژیک تعریف می شود. شاید هم باشد. شاید همه ی اینها به قول وحید یک « گول» بزرگ باشد سرهمه ی ما. همه ی آنهایی که آن دل دل کردن ها را به حساب علاقه و عشق می گذارند. واقعن هست؟ نمی دانم. همین است که دردناک و جذاب است .همین عدم قطعیت برای تعریف یک واژه ی ساده که از فرط دستمالی شدن بیهوده شده است انگار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر