۱۳۸۹/۱/۱۸

گقتگو - دو - مادر


مادر خانواده سرنگ را در می آورد از توی یخچال. می گذارد روی سینی. نگاه می کنم به سرنگ. شبیه سرنگ های انسولین باباست.فقط رنگ روکشش مشکی است.



می گوید:


- باید یه ساعتی بیرون باشه .


ایستاده ایم توی آشپزخانه، تلوزیون روشن است. لیدی گاگا و کنسرتش. فیل و بچه فیلش. اخبار از دنیا بی خبرش.


می گوید:


- هفت سال اول که آمده بودیم اینجا خیلی سخت بود. خیلی غصه خوردم.


خیلی اش را کشیده می گوید. یک « پونه جان» هم پشت بندش می گوید که بند دلم را پاره می کند. می گوید:


- آنقدر که شب و روز نداشتم. فکر مادر و خواهرهایم. فکر بچه ها. فکر زندگیم بعد از آنهمه سال...


بغض می کند. فکر می کنم هفت سال یعنی چند روز؟ هفت سال غصه خوردن یعنی چقدر؟ می گوید:


- اونقدری غصه دار بودم که مریض شدم. ام اس گرفتم.حالا باید این آمپول ها رو یک روز درمیون بزنم.


راه نفسم بند می آید. دستش را توی هوا تکان می دهد و می خندد. وقتی می خندد چین های ریز دور چشم هایش بیشتر می شود. می گوید:


- بی خود بود اونهمه غصه و گریه زاری. حالا همه چیز خوبه.


دیشب که آمده بود توی اتاق ما، وقتی من و مو فرفری با پیژامه های صورتی امان دراز کشیده بودیم روی تخت، سرهایمان را بهم چسبانده بودیم و ریز ریز می خندیدیم ، گریه کرد. سر دخترک موفرفری را گرفت توی دست هایش و بغضش را رها کرد لابه لای موهایش. باهمان چشم های سرخ برگشت به من گفت:


- اون اوایل فکر می کردم دخترک بدون تو دوام نیاره. همش فکر می کردم زنده می مونه یعنی؟


می گوید:


- خدا شاهده.


زنده مانده ایم همه. یکی با «ام اس» یکی با «ترس» یکی با «چه کنم چه کنم» یکی « دلتنگ» یکی« دنیا رو بیخیال» یک طورهایی زنده مانده ایم همه. حالا که همه چیز خوبست.


می پرسم:


- حالا این آمپول ها را کجای بدنتان می زنید؟


دست می کشد روی شکمش. یاد سرنگ های انسولین بابا می افتم و پوست تنش که کبود است و هیچ جای سالمی دیگر نمانده برایش. دلم یک طوری می شود. دلم طوری میشود که دوست ندارم. نفسم سخت سخت بالا می آید. همیشه همینطور است.


می گوید:


- باز خدارا شکر که دوا درمون اینجا راحت و بی دردسره. همه چیز گیر میاد.


فکر می کنم چقدر ناراحتم که مریض است. فکر می کنم چقدر خوشحالم که بیماریش کنترل شده. فکر می کنم هفت سال غصه خوردن کم نیست. فکر می کنم خوب است حالا که به نظر همگی اشان خوشحال می آیند.فکر می کنم یعنی می ارزد به اینهمه سختی؟


از در خانه بیرون می زنم. راه می روم و فکر می کنم. فکر می کنم و راه می روم. دیگر شنیدن صدای محیط برایم مهم نیست. هدفونم را می گذارم توی گوشم و آهنگ های گلچین خودم را گوش می دهم.

هیچ نظری موجود نیست: