فکر می کنم چقدر خوب است من نباید رانندگی کنم. حالا می توانم به هوای دیدن طبیعت بکر وزیبای اینجا رویم را برگردانم طرف پنجره . اشک هایم چه راحت و بی هوا روی صورتم سر می خورند این روزها.چقدر زیادند این اشک ها. چقدر زیاد است این بغض .چرا تمام نمی شود این دلتنگی؟
می فهمد و به روی خودش نمی آورد می دانم. می گوید : وقتی برگردی زندگیم چقدر خسته کننده خواهد شد... می گویم: فکرش را نکن.
فکرش را می کنیم هر دو و کاری از دستمان برنمی آید.
می فهمم وقتی می گوید : زندگیم چقدر خسته کنده می شود. یعنی چه...می دانم وقتی یکی چند هفته ایی کنارت باشد و بعد یکهو نباشد جای خالیش چقدر بزرگ است چقدر تلخ است چقدر خالی است.
تلخی نبودن کسی را خوب درک کرده ام این سال ها... نبودن دخترک موفرفری را بیشتر از همه ... تمام این سال ها...
فکر می کنم چقدر خوب است که رانندگی نمی کنم و رویم را برمی گردانم طرف پنجره تا دریا را نگاه کنم . اقیانوس آرام چقدر تار است این روزها...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر