۱۳۸۹/۳/۲۹

ما به زودی سه نفر می شویم

نوشته:


« ما به زودی سه نفر می شویم.»
از تیترش خوشم می آید.در همین چند کلمه چیزی را گفته که هرکسی جرات انجام دادنش را ندارد.چقدر طول می کشد لابد وچقدر سختی دارد ماجرا، نمی دانم.
سه نفر می شوند به زودی. برایش لایک می زنم می نویسم :خیلی خوشحالم از این خبر.یاد حامد می افتم و آن اس ام اس پدرانه اش: ری را در ساعت یازده و... در بیمارستان ...به دنیا آمد...درست همان روزی که دخترکش به این دنیا هدیه شد. یاد حامد می افتم و آن نوشته های شیرین پدرانه اش.
صحفه فیس بوک را بالا پایین می کنم،این صفحه ی سفید آبیه زشت که حالا جزیی شده از زندگی هرروزه امان، کسی است برای خودش، شخصیت دارد کلی.یک روز خنده به لبهایت می آورد و یک روز چنان حالت را می گیرد که نمی دانی از کجا خوردی.عصبانی هم می شوی از دستش، هی بعضی دوست هایت را آن زیرمیر ها مخفی می کنی تا قیافه اشان را نبینی و بعد از دوهفته دوباره همان ها را می آوری توی لیست سرجایشان تا هی نگاهشان کنی. خنده ات می گیرد از دست خودت که هنوز تکلیفت را با این «حضور محترم» فیس بوک مشخص نکرده ای. حضوری که هم نیش است وهم نوش . حضوری که گاهی چنگ می اندازد توی دلت.
روی عکسش کلیک می کنم، توی لیستم نیست،تعجب می کنم. برایش می نویسم:دخترجان تو که جز دوست های من بودی چرا غیبت زد؟ جوابم را که می دهد می بینم کنار عکسش یک قلب کوچک قرمز هست، برایش می نویسم: خوشحالم از این خبر.عکس داماد را که می بینم می فهمم چرا یکی دوسالی غیبش زده بود.داماد آشناست.زیاده از حد. برایش آرزوی خوشبختی می کنم. برای جفتشان. از صمیم قلبم.
انگار صفحه ی لخت و سفید فیس بوکم یکباره منفجر شده است از عکس نامزدی ها و عروسی ها .قبل از ماه رمضان است و قبل از گرماگرم مرداد. چه بهانه ایی بهتر از این برای شادی هاییی که اینطور صفحه ی سفید و آبی را رنگی کند .

بهاره که آن لاین می شود می گویم:

میم داره زن میگیره.

از خنده منفجر می شویم جفتمان.

می گوید:

اون که آخر هرهفته می خواست رژیم بگیره و تشکیل خانواده بده...

میخندم و میگویم :

ظاهرا هم رژیم گرفته هم تشکیل داده...

به شوخی میگوید:

دیدی لگد زدم به بخت خودم.

صدای خنده ام آنقدر بلند است که مادر با تعجب سرک می کشد توی اتاق و می گوید:

خل شدی دختر؟ تنهایی می خندی؟

بهاره میگوید:

منتظر باش که میانه ی تابستان می آیم.

قند توی دلم آب می شود وقتی این را می گوید.میگویم:

همین که فقط بنشینیم زیر باد کولر و با هم حرف بزنیم به اندازه ی تمام دنیا می ارزد برایم.

جفتمان ذوق زده ایم از تیتری که کاملیا نوشته توی صفحه اش:Tehran,here I come

فکر می کنم کاملیا که بیاید بساط عیش تکمیل است. از جایش که تکان نمی خورد هیچ،همه امان را دور هم جمع می کند، خاله خان باجی بازی در می اوریم،هی یاد گذشته و سال های هفتاد پنچ و شش و هفت می افتیم.چقدر غیبت کنیم و عکس بگیریم و عکس ببینیم.
بهارک همان موقع آن لاین می شود و سه نفری می رویم توی یک پنجره، کنفراسش می کنیم. شروع می شود، اول با کمی فحش و فحش کاری و بعد حرف از این در و آن در، غالب مواقع هم دری وری. بهشان می گویم عکس جدید واو را دیدم. شکلک های تعجب ردیف می شود توی پنجره.
چند سال گذشته؟ وقتی عکسش را دیدم ناخودآگاه دست کشیدم روی صفحه ی مونیتور. هیچ عوض نشده لعنتی! همان لبخند،همان چشم ها، همان طور لباس پوشیدن حتی. موهایش اما...بهارک می گوید: موهایش را صاف کرده؟ می گویم:نمی دونم فقط یه کاری کرده با موهاش.
 کمی راجع به موهایش حرف می زنیم بحث را عوض می کنیم خیلی زود.اینطور بهتر است.
بعد بهارک خوابش می گیرد و بهاره باید برود دانشگاه و اینجا تازه عصر است، عصر تابستان که نمی دانم چطور سر کنمش. چراغ هایشان که خاموش می شود نشسته ام پای مونیتور و باز به صفحه ی سفید و آبی فیس بوک خیره مانده ام،فکر می کنم شاید منهم بتوانم بنویسم :ما به زودی سه نفر می شویم... هرچند برای چند هفته...

هیچ نظری موجود نیست: