۱۳۸۹/۸/۷

همین امشب لعنتی...همین امشب!

«وقتی در درطول هفته یا ماه از سرتا تهش را یا داری داستان می‌خوانی/می‌نویسی یا عکس می‌بینی/میگیری دیگر مرزی بین واقعیت و خیال برایت نمی‌ماند.شب‌ها خواب به چشم‌هایت نمی‌اید. اگر بخواهی به رویاهایت فکر کنی احساس خیانت می‌کنی به آدم‌های داستانت،اگر به داستانت که پس رویاهای خودت کجاست؟ همینطور نیم بند می‌شود که خواب از سرمی‌پرد و می‌روی سروقت آن قرص ریز سفید و در تاریکی و روبه آیینه به شبحت می‌گویی همین امشبه.همین امشب.بعد دوباره نیمه‌شب از خواب بلند می‌شوی کورمال کورمال چیزی روی کاغذ می‌نویسی و دوباره سرت را می‌گذاری روی بالشت و یک بالشت کوچک دیگر را سفت بغل می‌کنی و به خودت می‌گویی همین امشب بود.اره لعنتی همین امشب!


صبح که بیدار می‌شوی و توی حمام یک موی بلند مشکی می‌بینی که روی سرامیک سفید خودنمایی می‌کند فکری می‌شوی این موی مهتاب است(همان شخصیت جدید داستانت)یا شهاب(که مو ندارد) یا؟ موهای خودت که به زور به دوسانت می‌رسد و اگر هم بلند بود شکر خدا مشکی نبود.

همینطوری است که وقتی داری کف خانه را تی می‌کشی و میزها را گردگیری می‌کنی ناشرت زنگ می‌زند و می‌گوید این مجموعه هم «پَر». نمی‌فهمی که مجوز نگرفتنت را واقعی فرض کنی یا خیال؟تلفن را قطع می‌کنی و بی‌انکه لحظه‌ایی مکث کنی دوباره گردگیری می‌کنی.گردگیری میکنی لعنتی!

وقتی در طول هفته یا ماه از سرتاتهش را یا داری داستان می‌خوانی/می‌نویسی یا عکس می‌بینی/می‌گیری دیگر نمی‌دانی عکس چیزها را داری میبینی یا خودشان را؟ کدامشان اصل است بگو.واقعیت؟ یک چشمت را می‌بندی به خیال اینکه داری دقیق می‌شوی تا کادرببندی بعد می فهمی کلن چشم‌هایت را بسته‌ایی خیلی موقع‌ها.اره لعنتی بسته‌ایی!

فکرمیکنی با چشم بسته اگر گرد گیری کنی و نصفه شب ها کورمال چیزی بنویسی چه میشود؟ خوب است دیگر نه؟»

چندکتابی خواندم این روزها،ازهمه بهترش «سلاخ خانه شماره 5»از «ونه گات» ترجمه«ع.بهرامی» اگر نخوانده‌اید که پیشنهاد اولم هست.

«عروسک فرنگی» از «آلپادسس پدس» ترجمه «بهمن فرزانه»هم پیشنهاد دومم. هر دو هم رمان هستند.

اما «ویکنت دو نیم شده»از «ایتالو کالوینو» ترجمه«پرویز شهدی» هیچ جالب نبود بخصوص با آن پایان بندی ایدئولوژیکش.

«سومویی که نمی توانست گنده شود» از «امانوئل اشمیت» ترجمه«مهشید نونهالی» بیشتر به درد دختر-پسرهای پانزده ساله می خورد.

«یکی مثل همه» از «فیلیپ راث» ترجمه «پیمان خاکسار».بگذارید راستش را بگویم.هیچ خوشم نیامد. راستش خیلی‌ها ممکن است با من موافق نباشند اما ازآنجایی که از مرگ و میر و بدبختی و به خصوص مریضی و بیمارستان بیزارم نیمه رهایش کردم.آخر یکی از همان شب‌هایی بود که همه چیز داشت در هم می‌لولید.

اگر حوصله دارید و مهمتر وقت خواندن یک رمان سیصد صفحه‌ایی «دن کاسمورو» بدک نیست.تا صفحه 100 اول جذاب است و 100 صفحه بعدش هیچ اتفاقی نمی افتد و 100 آخرش داستان کمی میجنبد.دیگر با خودتان.اثر «ماشادو د آسیس» ترجمه «عبدلله کوثری».



پیشنهاد وطنی : دو کتاب از مجموعه کارهای «کارگاه نوواژ» در آمده از دوستان خوبم:

«ماجرای پیچیده یک اتفاق ساده»از «مرجان نعمت طاوسی» و «شبیه عطری در نسیم» از «رضیه انصاری». در دو سبک متفاوت.خواندنی.

«نافه » این ماه که اصلن نگو و نپرس.واو به واوش خواندنی است.دیر گفتم می دانم.

وقتتان را هم برای دیدن «شکلات داغ» به واسطه ی "نیکی کریمی" و "حمید فرخ نژاد" تلف نکنید.حیف از آن سوژه که هدر رفت.

«وقتی در درطول هفته یا ماه از سرتا تهش را یا داری داستان می‌خوانی/می‌نویسی یا عکس می‌بینی/میگیری...کم کم با چشم‌های بسته گردگیری می‌کنی ذهن خسته‌ات را وخستگی‌هایت را کورمال می‌نویسی.صبح بلند می‌شوی و بغض می‌کنی.ناشر زنگ می‌زند و بغض می‌کنی.عصرباران می‌بارد و بغض می‌کنی.شب خوابت نمی‌برد و بغض می‌کنی.راه می‌روی و بغض می‌کنی.داستان می‌نویسی وبغض می‌کنی.عکس می‌گیری و بغض می‌کنی...قرص سفید را بالا می‌اندازی و به خودت یا شبحت یا عکست میگویی همین امشب است لعنتی...همین امشب.»



۱ نظر:

لولو گفت...

آلخ لعنتي من چقدر چقدر دوست دارم آخه؟؟