فکر کن دوازده سال از ایران مهمانی نداشته باشی که همخانه ات بشود، توی اتاق هایت راه برود،برایت چای بریزد، لباس هایت را که این ور و آنور ریخته ایی برایت مرتب کند...فکر کن دوازده سال مهمانی نداشته ایی که از ایران بیاید،برایت آجیل و نبات و سوهان بیاورد،برایت لباسی بیاورد که رویش نوشته باشد ساخت ایران...دوازده سال رختخواب هایت بوی تن کس دیگری را غیر از خودت نگرفته باشد...دوازده سال کسی نبوده که وقتی در را باز می کنی سرک بکشد و در آغوشت بگیرد،برایت از روزش بگوید برایت از موسیقی مورد علاقه اش بگذارد، کنارت دراز بکشد و برایت از رویاهاش بگوید...دوازده سال خیلی است فقط یک عدد نیست،زندگی است
حالا من مانده ام و دلم و این دخترک مو فرفری که شبها وقتی به خانه می آید زنگ در را می زند تا من در را برایش باز کنم تا چند دقیقه ایی همانطور محکم بغلم کند نگاهم کند و بگوید:تو اینجایی؟ باورم نمی شود
مانده ام اینجا و نمی دانم با خودم و دلم و این دخترک تنها چه کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر