۱۳۸۹/۹/۳۰

آخرین جوجه‌ی پاییز

نه انگار،درست بشو نیست.هر به چندی دل وامونده‌امون نه با حرف که با سکوت هم میگیره،شما میگید لوس شده؟نشده.دل که بگیره،دل که بترسه از چیزی،دل که یکهو رها بشه و دیگه نشه جایی بندش کرد، حالا تو بگو لوس شده،فرقی نداره.مهم اینه که گرفته،مهم اینه که ترسیده،مهم اینه نباید میشده همه این چیزها و حالا شده.تو بگو لوس شده،بگو!هرچی دلت میخواد بگو.


همین میشه که تنگ غروب خیلی از روزها که دیگه عقلت قد نمیده چطوری تا شب پُرش کنی،میچسبی پشت این شیشه‌های هفده و چهارده اینچی،شک ندارم که ثابت شده بهم،آدم‌ها میخوان تنهاییشونو پشت این شیشه‌ها سر کنن تا بلکه یادشون بره اون خلا سیاه و عمیقو.یادشون بره اون تیک تیک لعنتی ساعتو،یادشون بره اصلن یادشون بره خیلی چیزهارو.

پشت این شیشه‌ها،همیشه هم همه چیز بروفق مراد نیست.پنجره‌ی خونه‌ی پدری نیست که بشینی به تماشای درخت‌های خزون گرفته‌اش.یا بی‌تاب باریدن برف باشی و چشم از آسمونش نگیری.این شیشه‌ها نه دلواپس بارونه دم عیده و نه حتی دلواپس چشم‌های تو که...

پاییز خوبی نبود امسال،بوی سرب میداد روزهاش.بی‌رمق و بی‌بته بود انگار،شبیه یه موجود که نمیدونی از کجا اومده و اصلن کیه.پاییز امسال شناسنامه نداشت.خاطره هم نداشت،اصلن یه جورهایی خالی بود،خیلی خالی.پاییز امسال،پاییز سال 1389 رفت که رفت.بی‌اونکه حتی یه ورق خاطره پررنگ،نارنجی و طلایی و خوش عطر ازش باقی بمونه.پاییز امسال رفت.مگه اومده بود اصلن؟



۱ نظر:

علی گفت...

بیرون پر از برف است و سرما.
آخر سال میلادی که میرسد ، نوبت سفر به ذهن و خاطرها میرسد .بعدازظهری میان دفترخاطرات دوران کودکی ام یاداشتی قدیمی پیدا کردم : بزرگترین درد بشر تنهایی است.