۱۳۸۹/۱۰/۳

من و نیمه شب ومالیخولیا

وقتی نگاهت می‌کنه و بهت می‌گه دلم برات تنگ شده بود یعنی اینکه بیا کنارم بشین بزار سفت بغلت کنم.


وقتی می‌گه دلم برات تنگ شده بود یعنی خوشحالم که الان پیش هم هستیم.

وقتی می‌گه دلم برات تنگ شده بود یعنی بیا با هم تلوزیون تماشا کنیم و پاهامونو دراز کنیم روی میز و چایی بخوریم.

وقتی می‌گه دلم برات تنگ شده بود یعنی کره بز دوستت دارم دیگه!

وقتی نگاهش نمی‌کنم و چیزی نمی‌گم یعنی یه جورایی دلخورم.

وقتی نگاهش نمی‌کنم و نمی‌گم که دلم براش تنگ شده بود یعنی تنهام نزار بیشتر از این،بمون کنارم.

وقتی نمی‌گم دلم براش تنگ شده بود یعنی عین یه صخره نوردی هستم که دستش لیز خورده و پاهاش سست شده و پرت شده و معلق مونده میون زمین و هوا،یعنی میدونم صخره نوردی سخته اما بزار دست‌هام جای مطمئنی قلاب بشه.

وقتی هیچی نمی‌گم و نگاهش نمی‌کنم یعنی این‌که حرف‌هات و کارات عین این سرعت گیرهای بی‌ربط وسط اتوبان یکهو حال آدمو می‌گیره.

وقتی نگاش نمی‌کنم و دستشو نمی‌گیرم یعنی کره خر بس که با خودم حرف زدم مالیخولیا گرفتم.

۱ نظر:

رضا فکری گفت...

کاش این خط آخر لعنتی نبود. یعنی که نشسته بود کنارت و تو با مشتی چیزی می‌کوبیدی توی ملاجش. گمانم خودش هم راضی‌تر بود با ملاج شکسته کنارت نشسته باشد تا اینکه سیب باشد به درخت گلابی. یعنی نیست باشد و معلق توی خبالاتت.