دختر میایستد و به آنطرف خیابان نگاه میکند.انعکاس
نورچراغهای خیابان روی شیشه عینک پسر با هر قدم بالا و پایین میرود. دختر دست
تکان میدهد و بیهوا میخندد. پسر به عادت همیشگی دماغش را چین میدهد و لبخند میزند.
«شیرینی فرانسه» حالا خلوت است. قهوههایشان را میگذارند
روی پیشخوان رو به خیابان. زمین از هجوم آدمها خالی شده، نبض پرتپش پیادهروهای
خیابان انقلاب حالا آرام گرفته، شب زود رسیده و خیابان خیس از باران پاییزی است.
دختر
لم میدهد به بازوی پسر، پسر خم میشود و سر دختر را میبوسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر