۱۳۹۱/۷/۵

از خاطره‌ها


یادش میآید که چقدر دوستش می‌داشت. یادش می‌آید که چقدر روزهای خوبی را با هم گذراندند. یادش می‌آید که شب‌های پاییز چطور بی‌پروا و بی‌واهمه می‌گذشت. اما آن آوار، آن جهان بی‌رحم، آن «چیزی» که نمی‌داند چیست...

نمی‌داند  چه می‌شود یکهو، آن سایه‌ی سیاه و سنگین از کجا می‌آید، نمی‌داند چطور یقه‌اش را می‌گیرد و زمینش می‌زند. نمی‌داند این سیاهی چیست. اسمش چیست؟ از کجا می‌آید؟ چرا همه جا سایه به سایه‌ی او همراهش هست و چرا اینطور آوار می‌شود روی سرش.
نمی‌داند چطور می‌تواند از این فلج ذهنی بیرون بیاید.

هیچ نظری موجود نیست: